test
test
test
test
test
test
test
test
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی
سوال اول: خدا چه میخورد؟
سوال دوم: خدا چه می پوشد؟
سوال سوم: خدا چه کار میکند؟
وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود
غلامی فهمیده وزیرک داشت
وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم
اینکه :خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کار میکند؟
غلام گفت؛ هرسه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم وسومی را فردا
اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش رامیخورد
اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند
وزیر به دو سوال جواب داد ، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟
وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد
گفت پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد
بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
بار خدایا توئی که فرمانفرمائی،هرآنکس را که خواهی فرمانروائی بخشی و از هر که خواهی فرمانروائی را بازستانی
در روزگار قدیم پادشاهی زندگی می کرد
که در سرزمین خود همه چیز داشت
جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان
تنها چیزی که نداشت خوشبختی بود و با این که پادشاه کشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی کرد
پادشاه یکی از روزها تصمیم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول، پیراهنش را برای پادشاه بیاورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند
فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسی که رسیدند، از او پرسیدند
« آیا تو احساس خوشبختی می کنی؟»
جواب آنها « نه» بود ؛ چون هیچ کس احساس خوشبختی نمی کرد
نزدیک غروب وقتی مأموران به کاخ بر می گشتند ، پیرمرد هیزم شکنی را دیدند که داشت غروب آفتاب را تماشا می کرد
و لبخند می زد
مأموران جلو رفتند و گفتند
« پیرمرد، تو که لبخند می زنی، آیا آدم خوشبختی هستی؟»
پیرمرد با هیجان و شعف گفت
« البته که من آدم خوشبختی هستم»
فرستادگان پادشاه به او گفتند
« پس با ما بیا تا تو را به کاخ پادشاه ببریم»
پیرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد
وقتی به کاخ رسیدند، پیرمرد بیرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد
فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برایش بازگو کردند
پادشاه از این که بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او بتواند پیراهنش را بپوشد، بسیار خوشحال شد
پس رو به مأموران کرد و گفت
« چرا معطل هستید؟ زود بروید و پیراهن آن پیرمرد را بیاورید تا بر تن کنم»
مأموران قدری سکوت کردند و بعد گفتند
« قربان، آخر این پیرمرد هیزم شکن آن قدر فقیر است که پیراهنی برتن ندارد »
♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
حکايت است که پادشاهي از وزيرش در مورد پرستش خدا پرسيد
بگو خداوندي که تو مي پرستي چه مي خورد، چه مي پوشد ، و چه کار مي کند و اگر تا فردا جوابم نگويي عَزل مي گردي
وزير سر در گريبان به خانه رفت
وي را غلامي بود که وقتي او را در اين حال ديد پرسيد که او را چه شده؟
و او حکايت بازگو کرد
غلام خنديد و گفت : اي وزير عزيز اين سوال که جوابي آسان دارد
وزيز با تعجب گفت
be name khoda
created by khengoolestan developer
↓start log↓
prossec for config filiping slider
config fliping slider ok
|
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم